خدایـــــــــــــا . . . چرا تا زنده ایم روانمان را شـــــــــاد نمی کنی ؟ ! همينکه مردیم . . . شادروانمان می کنی ؟ ! . . . باید خودم را ببرم خانه ! باید ببرم صورتش را بشویم… ببرم دراز بکشد… دلداریش بدهم ، که فکر نکند… بگویم نگران نباش ، میگذرد… باید خودم را ببرم بخوابد… “من” خسته است …! . . . امشب ؛ هنگام خوابیدن با خود قدری فکر کنیم … امروز چه کرده ایم که فردا لایق زنده ماندن باشیم … . . . کاش…. شبی، روزی، جایی بر لبان تو تکرار می شد…. نامم ! . . . چه زیبا نقش بازی می کنیم … و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم ؛ حتی خدا هم از آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است …