کوهنوردی سال ها به امید صعود، تمرین کرده بود و در روز موعود راهی قله ای شد که از دید همه دست نیافتنی به نظر می رسید. چیزی نمانده بود به قله برسد و او خوشحال از به نتیجه رسیدن تلاشش بود که ناگهان صخره ای از زیر پایش رها شد و سقوط کرد. در میان راه به گذشته ی خود و آنچه کرده بود می اندیشید که ناگاه به یاد خدا افتاد و او را صدا کرد. در همین موقع که با نا امیدی برای یافتن تکیه گاهی دست به هر چیزی می گرفت طنابی را حس کرد و آن را محکم گرفت، و خدا را دوباره یاد کرد. صدایی شنید که من خدای توهستم، آیا به من یقین و اعتقاد داری ؟ کوهنورد گفت: آری و خدا گفت: پس طناب را رها کن. کوهنورد لحظه ای درنگ کرد اما طناب را محکم تر گرفت. فردای آن روز، تیم های امداد، کوهنوردی را یافتند که در فاصله ی یک متری از زمین، آویزان از طنابی، در سرما یخ زده بود.